[ درک کن! ]
درک کن! از قفس ِ آینه ها! _ تا بدانی! که، چرا جلوه گرند؟... نیست آیا؟ که ز خورشیدِ ُگـل ِروی ِ تو! سوزند و، به بازتابشی ِ باغ ِ تجـلـّی ِ تو!؛ آوا سازند!؟... درک کن! از نفس ِ لاله و، شمع!؛ که چرا؟ با همه ی ِ سوز ِ جگر! می خندند!... نیست آیا؟ که سراپا همه شورند و، به شوق ِ َسیـَلان ِ ذرّات! _ شعله ورجانهائی مجبورند! _ وز بـُدَن!، جبر ِ تب و، تابِ شدن را!؛ بی توقــّع! متحمـّل هستند!؟. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 25,05,1990 Denmark
|