[ راز ِ دل گفتن!از پـِی ِ جبراست! ]
ایکه آرام و، خسته میروی چو نسیم! _ برلبانت! نهفته ها! شده میم! _ در دوچشمت! نگفته ها! برقی ست! _ که به گفتن نیازَت!از ـ آن!، فاش!... لب گشا و، بگو! حکایتِ جان! _ تا دران هست!ـ ـ ـ ـ حرفِ حال و، قدیم!... آدمی! تا که بوده است و، بـُوَد!؛ اینچنینش! وظیفه گشته زجبر! _ تا هم از نوش! باشدش، وَ هَم؛ از نیش!... پس توهَم نیز، رازناکی مکن نمایـِش ِ خویش! _ تا که در دل! نروید ـ ات! خس و، خاش! _ از پـِی ِ آه و، واژه ی ِ ایکاش!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 04,05,1992 Helsingør
|