[ تو را! می سرایَم ... ]
از نگاهِ آغازین!، که در بامداد ِ ازل؛ از چشم ِ جان! به چهره نشست! _ تا آخرین نشانه!، که در شام ِ ابد؛ از رسانه! خواهد جست! _ تو را می خوانم! تنها تو را! که تبت انگیزه ی ِ تابهاست!... و اکنون!، که دُور ِ سـِیر ِ شتابهاست!؛ و اکنون!، که فصل ِ سردِ کتابهاست!؛ تو را! و تنها تو را! میخوانم! _ که نامت پوشیده بود و، هنوز هم! _ به زیر ِ نقابهاست!... تو را! که نزدیکترین بودی و، هستی! با من!؛ تو را! که از من دور داشتند و، میدارند!؛ با شیوه هائی : که شِگِردِ مارها!، چلشته خواری ِ کفتارها!، و یورش ِ بیگانه با مـِهر ِ عقابهاست!... در عصر ِ تسخیر ِ فضا! و کشفِ سیاهچالها!؛ در روزهای ِ واپسین ِ غزلهای ِ دلنشین ِ جانسوز ِ خالها! _ تو را! می سرایَم!، که هنوز- ات!، به بی تابهای ِ خویش!؛ عِـتابهاست!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 28,01,1999 Helsingør
|