[ عابدِ - بی حصارمعبد - ! ]
من عابدِ بی مسجدِ سجّاده بدوشم! _ با دیده ی ِ جان! جوشم و، ازکام! خموشم!... آتشکده ای ساخته ازشور!، َکرَمبخشی ِ هستی!؛ نزدش همه تمکینم و، درخویش! خروشم!... خواهش! همه را بسته به تقلید و، تقیّد! _ درباد! نه چون بید! که لرزم، وزتاب! نه چون - آب!؛ که جوشم... از باده ی ِ - بی غشی ِ جان - !، مستم و، بی بار!؛ یک جُرعه ازین باده! به عالم نفروشم!... هرچند، چنان کوه! نمایان ِ شکیبم! _ رخسارِ تو! دل میبَرَدَم! یادِ تو! هوشم!... درخلوت و، جلوت!؛ دل و، جان! بنده ی ِ جَبراست! _ مجبورِ به خرسندی ام و، راز!؛ نپوشم!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 06,02,2007 Helsingør
|