[ دلخوشی ِ انسان ِ باستان! ]
چه زیبا بود، زمانی که هنوز نمیدانستم ! که؛ زمین گـِرد است _ و نا آه بودم که خورشید و، زمین؛ کدامشان دیگری را طواف می کند... و اگرچه اکنون شرمنده ام! زساده لوحی ِ خود! _ که حـَرّافان ِ موذی! ذهنم را! به انحراف! می کشیدند! _ امـّا ناشی ِ از همان نادانی! _ افقهای ِ دوردست!، برایم بیانگر ِ وجودِ ناآشکارسرزمینی بود! _ بی مرز و، بی انتها!؛ که پشتوانه ی ِ دلگرمی ام میشد! _ به هر هنگام که دلگیر میشدم! _ از همدیاران، و از دروغگویان! به جامه ی ِ نیک گفتاران! _ و از فرهنگ ، و از نام و، ننگ ؛ و از حسادت و، نیرنگ! و از رقابت و، جنگ! _ و از جذبه های ِ یکنواختی گرفته و، کهنه گشته از زمانهای ِ پیش! _ و از سختی های ِ زادبوم ِ خویش!... ولی حرص و، هوش و، صنعت _ و داد و، سـِتـَدهای ِ چـَشمگرسنگی در سرشت! _ و تعارفاتِ خـُدعه کیش! _ افسوس! که، همدستی کردند!، و گــُلهای ِ باغ ِ گمان را! پرپر نمودند! _ و دلگرمی ام را!؛ رُبودند! _ و بافه ی ِ پرند وار ِ آرمانم! ریش ریش! _ در بایگانی ِ یاداندیشی ام!، متروک ؛ درغبار!... امـّا براستی! که، چه دلفیریب و، شیرین می نمود! بی خبری!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 27,04,2003 in the train from Copenhagen to Holte
|