[ خوشبختی به شرطِ بی غمی! ]
درین عمری، که ازیک سوی؛ تکراری به هرروزه ست و، ازسوئی، به هرروزش!؛ هنوزآثارِ دیروزاست! _ آن جان را!، نوای ِ بختِ پیروزاست!؛ کز مِهر- اش! به دل شادی و، از- اندیشه ی ِ { بی رنگ و، نیرنگ و، ستم بر دیگری! } _ درسَر!؛ چراغ ِ ارزش ِ بودن!، { به ژرفای ِ رَوانش! } بَس؛ خوش افروزاست!... پس، اورا! به هرجا و، به هردَم!، هرچه ازهستی ست!؛ یا درذرّه ها! یا هرچه ازابزارو، چشم اندازِ جوراجور! _ یا نزدیک و، یا هم دور!؛ شمعی نکته آموزاست!... ترا! غم!، یا زِ کیش و، کوش ِ پُرخواهی ست!؛ یا خودرا! تنی بیهوده می دانی برای ِ دیگرانسانها! ویا جانها!... به رنج ِ دیگران! آیا شریکِ جُرم! هستی تو؟ _ وگرنه، غم چه باید داشت؟... به خرسندیّ و، خشنودیّ ِ جانهای ِ دگر! _ آیا توبتوانی که یارو، یاوَری باشی؟ _ وگر، آری!؛ دگر خاری زِ غم! دردل چه باید کاشت؟... وآیا راستی، یاری رساندنها!؛ تمامی میتواند داشت؟... وآیا بی غمی!، روزی نصیبِ جان!؛ تواند شد؟... نصیبِ هر پرنده!، هرچرنده!، هرچه حیوانها!؛ { که انسان!، بَهرِ خوردن!، َگلـّه هاشان پَروَرَد!، بَعداً ُکشَد!، یا درشکارآرَد!، ویا هم دراسیری شان ببسته!، تا که بَهرِ سودِ خود!، در بندِ کارآرَد!؛ } _ تواند شد؟... نصیبِ نوع ِ سیری ناپذیرِ جان!، { که خودرا! اشرفِ مخلوق ها! داند! } _ همین انسان!!؛ تواند شد؟. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 23,11,2008 Helsingør
|