[ کـُنِش ِ کالبـُد! از تـَب ِ جان! ]
شعر!، ازجان بتراوَد! نه که ازدست و، ز لب! _ دست و، لب! گویـِشی ازنو بکننداز- آن تب!... گرچه از برق ِ نگه نیز تـَراوَد!، هُشدار!؛ گاه، راهی ست به گلشن! گاه؛ چون چاله! به شب!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 18,01,2007 Helsingør
|