[ سرود ِ بهاری! ]
طبیعت! جوان گشت و، دل نیزهم!_ دَرو، دشت و، کــُه ! باغ و، پالیزهم!... نه بوران و، سرما!؛ نه ایاّم ِ یأس!_ نه ابر ِ سِمِج ! پرده آویز هم!... زنـُو! چهره ی ِ مِهر! شد، دوستکام!؛ که خوش! بر کلان سازدو، ریزهم!... بجوشیدو، شوریدو، نـَجوا گرفت!_ تن ِ خُفتگان! جان ِ لبریزهم!... تبِ گـُل! وزان گشت! کامد بهار!_ خجل از خزان گشت! پائیزهم!... اگرچه، بدون ِ خزان!؛ کِی رود؟_ زجا، برگِ خشکِ غم انگیزهم!_ که ازنـُو، جوانه! شود بر درخت!؛ که جانها! شود کـُهنه پرهیزهم!_ تعصّب! نـَمانـَد به جا و، کسی؛ نه_ ازواقعیّات بگریز_هم!... نـَوای ِ نِدائی! برآمد، به گوش!؛ که دنیای ِ ذرّه درآمیزهم،_ بدانگونه مجبور ِ ازبودن است!؛_ که نیکان! وهر، _ نیک بستیز! _ هم!... جهان! آن شود، که تواند شود!_ چه تبخیر ِ آب و، چه واریزهم!_ به آن می گرایند، کز مُمکن است!_ چه مرداب؛ چه رود و، کاریزهم!... نه تعیین!، تصادف!، زشیرین! بداد!؛ خس و،خوش!؛ به فرهادو، پرویزهم!... مَشُو! َغرّه و، جبر! آسان پذیر!_ به جَنگ ِ ذلالت!؛ بپاخیز! هم!... امید! آنکه، هر روز ِ انسان! بهار!؛ که اندیشه!، خوش!؛ لب! شکرریز!هم!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک Helsingør 09,05,2006
|